نِرسِ نارِس

ای کسانی که وارد می شوید؛ دست از هر امیدی بشویید.

بدون توضیح....

آخرین مطالب

نِرسِ نارِس

ای کسانی که وارد می شوید؛ دست از هر امیدی بشویید.





۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

مقدمه: این روزها زیاد می نویسم، انقدر که در پیش نویس هایم بالغ بر ده ها نوشته وجود دارد که شاید هیچ وقت منتشر نشود. اما از آنجایی که در حال درمانِ خودم به عنوان  مددجوی بی نقص خواه و کمال طلب هستم. تصمیم دارم مطالبی که را که اصلا دوست ندارم، ناقص و به درد نخور به نظرم (در این برهه زمانی) را منتشر کنم.

این یک مطلبِ درمانی برای نویسنده است که اگر توقع 100 درصدی از آن دارید از آن عبور کنید.

 

 

 

درست ترش تعاملِ اجتماعی بی قید و بند است.آن روی سکه ی اضطراب جدایی از والدین، یعنی بر خلاف اینکه روز اول مدرسه همه از جدا شدن از مادرشون صداهایشان را روی سرشان انداخته بودند؛ من قرص و محکم و با فاصله از مامانم ایستاده بودم و می گفتم مامان برو دیگه! البته این بی بند و باری اجتماعی محدود به اینکه اضطراب جدایی نداشتم نبود. بلکه مسیر مدرسه در به داغون با اون نقاشی های سبکِ آشغالسیونیسمش را تا خانه مان با خوشحالی به همه سلام می کردم ، لبخند میزدم و دست تکان میدادم. تا اینجای قضیه مشکلی نبود، مگر به مردی سلام میکردم{ از بچگی ارتباطم با آقایون بهتر و بیشتر از خانوم ها بود،اصلا به خانوم ها سلام میکردم که راه برای سلام کردن به آقایون باز باشد} آنوقت بود که مادرم آرنجش را در حلق من فرو می کرد و با چادرش رویش را محکم تر می گرفت که فقط تیزیِ نوک دماغِ تیر کشیده اش میان آن هم سیاهی بیرون باشد«که سگ پدر{ گویا سگ پدر بار سگی کمتری نسبت به پدر سگ دارد} انقدر به هرکس و ناکسی سلام نکن آبرویم را بردی» البته تنها محدود به همین ها نمی شد من هیچ وقت از طفولیت تا به الآن احساس ترس یا ناامنی از غریبه ها نداشتم، من هیچ وقت دستِ رد به سینه خوراکی که یک فردِ غریبه به من داده نزدم. انقدر با همه زود دوست میشم و تمامِ خودم را برای حالِ خوب طرف می گذارم که همه فکر میکنن این ها بر خواسته از مهربانی و محبت بی حدِ من هست. اما رازی که در این میان به تازگی دریافتم این است که من مهربان نیستم بلکه مهر طلبم، با بی بند و باری اجتماعی زود دوست پیدا می کنم، انقدر به طرف محبت میکنم تا از این اطمینان داشته باشم که در دامِ محبت من است و تا خرخره زیرِ دِین که می خواهد جبران کند. من برای خودم محبتِ دیگران را پیش خرید می کنم. نه محبتِ حقیقی ، بلکه جوابی در جوابِ محبت هایم. اصلا من در دوست داشتن هم همینم. این کشف بسیار بزرگی است که مبنای تحقیقاتی ام راجع به خودم شد و نتایج آن پیش درآمدی بر تحقیقات بیشتر در لایه های وجودیم.

 

نا تمام

امضا: من

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۱۲
میا***

حال همه ما خوب است.... ملالی نیست جز ملالِ جمعی که اندکْ جمعی بی ملال ساخته اند. اینجا بال های پرستو ها شکسته اند و در کوچه باغ های رویا مجال پرواز ندارند. شهر غبار آلوده است.
آخر سال پر بارانی بود؛ از ابرها خون میچکید؛ یادم هست دم دمای باریدن بود که آسمان روشن شد به شوق باران دست دراز کردم و خون از دستانم میچکید؛ آن رهگذر ترسیده بود اما آن دیگری گویا سال ها باران های خون آسا دیده بود.
بی رنگْ کمانی در آسمان بود که نوید هیچ چیز نمی داد.
بد بی رمقْ شهری شده... از آن روز همه به جان هم افتادیم که چه کسی ابر را بارانی کرد؟ چه کسی آب ها را خونی کرد؟ از حوالی غروب آن روز؛ نانمان خونی است؛ آبمان خونیست؛ لباس های تنمان خونیست
اشکی که از چشمانمان به راه می افتد خونیست.
این است که صف کشیده ایم از ریشه هایمان جدایمان کنند؛ بند ناف مان را ببُرند بلکه خون کمتری حداقل درونمان جوشیده شود؛ تا رها شویم از این خون بازی و در دیاری دیگر از نو زاده شویم.
دوباره برایت می نویسم... حال همه ما خوب است اما تو باور نکن. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۳۴
میا***

اخطار: این پست حاوی الفاظ رکیک و الفاظی است که اگر به بلوغ فکری از هر نوعش نرسیده اید جان مادرتان از آن عبور کنید.

اخطار:این پست حاوی انتقاداتی تند به برخی مقدسات است.

 

«شین»، بهار، مهربانِ اندوهگین

یادمه از بچگی هر چند وقت یکبار، خواهرم «شین» اسبابش را جمع میکرد، دخترِ عقب مانده ذهنیِ (اکنون 20 و اندی ساله اش) را توی بقچه میپیچید و چند روزی مهمان ما بود. از هرچیزی که فکر کنید این زن و شوهر مایعی برای پختن کیک قهر پیدا می کردند. کیک را با روکش بلانسبتتان عن تزیین میکردند و به سفره پدر و مادرم می آوردند. از ان دسته زن و شوهر ها بودند که هر بار نگاهشان میکردی میگفتی خدایا درِ قضا و قدرت را باید گل گرفت. آخر این چه قدرِ مقدر بند تنبانی است که چیده ای.

این «ح جیمی» شوهرِ شین از آن دسته آدم های خر مذهبی است. که ریششان را از محتویات شرتشان باید بالا بکشی، از زمانی که هنوز امام حسین با یزید چشم توی چشم نشده است رخت سیاه بر تن میکند و مجلس عزایی رو خدایی ناکرده از دست نمیدهد. بلانسبت سنت پیغمبر معتقد است به زن نباید رو داد؛ خرجی را نصفه و نیمه و با منت میدهد و حساب دو دو تایش اگر چهار نشود درگاه خداوند را لرزِ بندری فرا میگیرد. در ماه های مبارکه به یک مجلس کارش ختم نمی شود و تا تمام مجالس حومه را آباد نکند ارضا نمیشود و خمار میگردد. 20 فروردین تولد شین بود و از آنجایی که تولد برای ح جیمی فقط تولد خانوم فاطمه زهراست، گویا دایورت کرده است. اما در آن شب به این مهمی برای هر زنی {خصوصا شینِ بی نوا که نه روز زن تبریکی میگیرد نه روز عید و و و } مادرش تلفن میکند و سراسیمه برای شستن مقعد پدرِ پوشک پوشیده،بعد از اجابت مزاج قرعه را به نام ح جیمی دیوانه می زند. آخر مادر ایشان از بیلبیلکی حاج آقا خجالت می کشد(حاصل این خجالت 6 فرزند و یکی کم) است. این است که شین روی آتش بالا و پایین می شد که چرا من از مقعد پدرش بی ارزش ترم. اگر فروید حال و روز شین و ح جیمی را میدید به گمانم دوره مقعدی را تنها مختص به کودکی نمیدید. بلکه ایرانیانِ فرا مذهبی را می دید که بالمقعد والدین احسانا میکردند به امید آنکه روزی تمامی ثواب و توشه اخرویشان در دنیایی دیگر در آنچه نه بدترشان فرو رود و لذت اخروی کسب کنند. این است که این جرقه زده می شود و با بحث های بعدی شعله پاچه ح جیمی را می گیرد. الان که می نویسم شینِ بی پناه را پدرم راهی خانه ح جیمی کرده از آن طرف گویای ح جیمی قبل از موعد افطارش گوه ها خورده است که شین می گوید به بابا نگوییم.انگار این مردک به دم و دستگاهش است این قضیه .... خواهر خوش خیالِ غمگینِ بی پناه من...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۳
میا***

ما از نطفه چادری بودیم! زمانی که اسپرمی بیش نبودیم و باید از کوی و برزن و معابر عبور میکردیم و در نبرد چادری بودن برنده می شدیم. بند ناف مارا پیچیده در چادر بریدند. پدرانمان وهم داشتن مبادا آفتاب و مهتاب بر ما بتابد. ما چادری بودیم وقتی هنوز سینه هایمان جوانه نزده بودند و جوش بلوغ بر روی ما نروییده بود. ما چادری بودیم! اصلا هفت جد و آبادمان چادری به دنیا آمدند و چادری به دیار حق شتافتند.نه از سر دل سیری بلکه برای جمع کردن توشه اخروی...ما با شرم چادری نبودن به دنیا می آییمو میمیریم. علی ای حال من آن روز نحس که خواستم از زیر یوغ چادری بودن و امانت آبا و اجدادیمان در بیایم! پدرم خشتک ها درید و مادرم جامه ها! چندین بار دامانشان از دست برفت و روی زرد کردند و آب های قندی نوشیدند و رقصیدند و به معراج رفتند. ما چادری بودیم زمانی که از ترس به نجوا به مادرم گفتم که به پدرم بگوید اگر چادر دوست دارد،سبیل هایش را بتراشد و یکی به سر بیندازد و گفت:« زبان به کام بگیر» و گرفتم.

ما چادری بودیم آن روزی که مادرم اندر ره خریدن آن شلوار مام استایل با من همراه شد و رخ گچ کرد که : «مادر در روز آخرت عقرب ها از اینجایی که به عوام مینمایی تورا می گزند» و من اورا گفتم:« که پس کوتاه ترین را بردارم که بر سر اندکی پرو پاچه میان عقرب ها تفرقه نیفتد» و به گفته خودش شب تا صبح خواب بر چشمانش حرام شد،ما چادری بودیم.

به گمانم اگر لحظه ای به آن ها الهام شود که دور از چشمشان موی پریشان میکنم کنج عزلت بگزینند و اگر بادِ صبح هنگامِ بخارا خبری بیاورد که به جای باشگاه در کلاس رقص تحت نظر بزرگ اساتید به رقاصی میپردازم چله ها کنند و چوب هایی را که خداوند عزوجل قرار است در روز قیامت نشانم دهد را در آستینم فرو کنند. ما چادری بودیم وقتی زن بودنمان مایه رنج بود و به این بهانه زندگی را به کاممان تلخ کردند و آزادی ما را نشانه رفتند. 

ما چادری بودیم 

ما چادری بودی

ما چادری بود

ما چادری بو

ما چادری ب

ما چادری 

ما چادر

ما چاد

ما چا

ما

ما هنوز هستیم اما دیگر چادری نیستیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۵۹
میا***