آخرین
من که یادم نیست اما اولین چیزی که مسلما حس کرده ام تنهایی بود. فرض کن آدم چشم و چال تار و تورش را باز کرده دیده ای بابا رها شده ام، نگا کسی که شیر میچپانده دهنم، نگا تمام نوایی که منِ بی نوا میخواستم نیست. حالا یک سال و اندی طول کشیده تا این بدمذهبِ بالانشسته بفهمد که آقا کسی که نیست، هست. یعنی هست اما در دید نیست. یک چیزی که قلمبه سلمبه اش را این پیاژه با یک بشکن و یافتم یافتم گویان با اوغون اوغون بسته بندی و صادر کشور های غیر فرانسوی زبان کرد. به هر حال هی آدم میفتد توی غلتکِ طرح واره رهایی و غلتک میفتد رویش و ریق آدم در می آید. این بی اعتمادی کِکه ای که کک اش به تنبان ما کش شد از همینجا آمد. آنروز که سید در بیانیه ای بر بالای منبر من را محکوم به تراست ایشوز کرد و بعد آن چکش محکومیت را کوباند بر ملاج من که تو از رها شدن میترسی فهمیدم که آقا اوضاع پس و پیش شده، انگار لباس زیر آدم را دیده باشند، سلاحم خلع شد، خلأ صلاح شد. گفتم سید نگو! متاسفانه گفت و گفت و گفت و من دچار به ناچاری شدم. آدم میفتد گوشه رینگ هی مشت میخورد و مشت میخورد آخر یک جایی این دست لامذهب را هی میکوبد به این تشک لامذهب تر که آقا ول کن تا ناک اوتمان نکردی. من میدانستم که رها کردم که رها نشوم ولی سید تو هم هی این را تکرار نمیکردی هم میشد.درست گفتی که من رها میکنم قبل اینکه رها بشم حتی این هم درست حدس زدی که چقدر ترسیده و بی پناه میشم وقتی حس رهایی دارم، اما اینکه به آدمی که رهایم کرده برگردم؟ نه! من هیچ وقت دعوت نامه برگشت برای کسی که من را رها کرد نمیفرستم.
خوبه که آدمی هستی که از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشه...
+ درک ادبیاتت مثل همیشه برای من پیر مرد سخته :)