مزارلیک
شیفتِ به دُم رسیده ام را که تحویل میدهم، سرم به صخره میخورد و با اولین موج گرما غرق میشوم. این هایپرمارکتی دم بیمارستانمان حکم کشتی نوح دارد. در میانه راه از طوفانِ گرما امانمان میدهد. سوارش میشویم و یک دوری میزنیم، هر دفعه از شیر کاکائوهای مثلثی تعجب میکنیم و پیچ میزنیم و بستنیمان را بر میداریم و شرمان را میکنیم!
از آنجایی که عادت، مرگِ انسان است این بار گفتیم در گورستان، نفسی تازه کنیم.گورستان خاموشی است. شاید مردگانش چون زمین خدا گسترده بود تا مستضعف نباشند؛ بلاخره فرار را بر قرار ترجیح دادند و در گورستانِ دیگری سکنا گزیدند.
به نظرم آمد باید یک دیتِ گورستانی بگذارم. در جوارِ مادر بزرگم تا یک پسی را شده از مادر بزرگم بخورد.
به ضایعات اچ پی وی کنار گوش نوزادِ بستریم قسم، پدرش خیلی با کمالات بود. اصلا به آن ابهت و استایل نمیامد درون محتویات لباس زیرش اچ پی وی یک قل دو قل بازی کند. چهار روز دیگر در همین گورها میخوابم، به گمانم مبعوث شدم که به مردم آموزش جنسی بدهم. یک سینی کاندوم بردارم خیرات کنم، حالا چرا یک مرتبه همچین چیز بی ربطی را از مخرج بدن به صورت بدن ربط دادم نمیدانم. ولی مرد خداوکیلی از تو توقع نداشتم.
کجا بودم؟ قبرستان! میخواستم یک دیت گورستانی بگذارم که از من حال طرف را بپرسند بگویم خوب است درگیر عاشقیمان هستیم، خوب است قبرستانیم جای شما خالی!