نِرسِ نارِس

ای کسانی که وارد می شوید؛ دست از هر امیدی بشویید.

بدون توضیح....

آخرین مطالب

نِرسِ نارِس

ای کسانی که وارد می شوید؛ دست از هر امیدی بشویید.





مُجرم،جُرم، جرائم

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۱۹ ب.ظ

زن ترس شرم
ما با شرم زنانگیمان زاده نمیشویم اما شرم زنانگی را قابله ی مردانگی در ما می زاید.
ما با شرم اینکه روی قفسه سینه مان بجای گل صد تومانی دو نرگس برویید به دنیا نیامدیم.
ما با شرم انحنای  «الف» لمیده پشتمان به جای  «عین» به دنیا نیامدیم.

ما با شرم  «دال عروسکی» روی صورتمان به دنیا نیامدیم.
اما از بدو تولدمان دخترانگیمان را به مردان بدهکار شدیم.
ما مزرعه کشت بودن را به مردان بدهکار شدیم. 
ما بدهکار شدیم پورتال باز کنیم و از دنیایی دیگر ورژن کوچک تری از خودمان یا مردان را به این دنیا بیاوریم. هویت را درون بطنمان بسازیم اما هویت را به نام مردان بزنند. 

بدهی ما به مردانمان و به پدرانمان آنقدر زیاد است که تا خرخره زیر بدهیمان له شده ایم. 
ما بدهی داریم احکام زنانه امان را از مردان بپرسیم؛ 
حجابمان را برای مردان رعایت کنیم تا مردانگی شان زیر سوال نرود.

در تخت خواب بدهی هایمان را خوب صاف کنیم تا مبادا سفته هایمان را اجرا بگذارند. ما بدهی داریم بدون امضای مردان نفس نکشیم.
هیچ گاه بدهکار ترین زن دنیا را از خاطر نمیبرم. وقتی بچه هیچ جوره به دنیا نمی آمد و باید سزارین میشد. مردش یک لنگه پا ایستاده بود ک نه باید طبیعی بزاد! زایید اما انقدر خون ریخت که مرد. مردک ایستاده بود که من را با یک دختر بچه تنها گذاشت من بچه رو نمیخوام. این است که  در مرگ هم ما به مردان بدهی داریم! ما چه بدهی به مردان داریم که نسل هاست بدهی مان را میدهیم و تمام نمی شود؟ 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۲/۰۵
میا***

نظرات  (۵)

ای امان

نویسنده و دکتر بودن کم از سر زا رفتن نیست.

مرد توئی:)))))

میشه با من دوست باشی؟

پاسخ:
نویسنده و دکتر بودن کم از سر زا رفتن نیست.
منظورتون اگر اینه که من نویسنده و دکترش هم در روند سر زا رفتن بی تاثیر نبودیم که باید بگم درست فرمودین. من که صدمین شخص بودم که در بیمارستان داستان ب گوشم خورد که خوب از این قضیه معاف کنید. اما قصور پزشکی هم بی تاثیر نبود. من اصلا خصومتی با هیچ مردی و شما نداشتم و ندارم همه باهم دوستیم نباشیم که نمیشه زندگی کرد 😁

البته همه‌‍‌ی مردان چنین نگاهی به جنس مخالف‌شان ندارند، اما به سهم خودم عذر می‌خواهم، به نمایندگی از همه‌ی مردان. 

پاسخ:
 حرف شما کاملا درسته قطعا همه این طور نیستند. احتیاجی به عذر خواهی شما از طرف قشری که حتی جزوشون نیستید نیست. من بودم نمایندگیشونو قبول نمیکردم 😂
۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۲۸ کوریون ‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌

نکند منظور از "الف" فاصلۀ بین "ما" و "اما"ست؟ ;)

ببینید خانمِ میا، من خیلی اعتقاد دارم به اینکه وقتی از تاریکیِ بخصوصی روایت میکنیم، بهتر است که روایت ما یک قدری روشن تر باشد. یا دست‌کم کمتر تاریک باشد. کنتراست اهمیت دارد. تاریکی روایت باید از تاریکیِ راوی قابل تمییز دادن باشد. در نهایت خاکساری عرض میکنم؛ مصیبتِ جمعی را نمایندگی نکنید، کمر آدم را میشکند این جور چیزها. این از آن نبردهاییست که باید "تن به تن" ببرید. نفر به نفر پیش بروید. تکثیر هویتِ بطنیِ مرغوب و هکذا..

آن یادداشت های دیگرتان را هم خواندم، یک چیزی یادم ماند که آخر کار برایتان بنویسم. آن هم اینکه پیش نویس ها را منتشر کنید، دقیقا همان هایی را که فکر میکنید نیمه کاره و چرند بنظر میرسند. اینطوری خیلی زود یک خلاصیِ قشنگی سراغتان می آید که محال است شبیه آن را توی هیچ پلتفرم دیگری تجربه کرده باشید، اصلا آدم وبلاگ میزند که پسِ ذهنش، پیش نویس نمانده باشد. نه؟

همین هاست دیگر. علی الحساب سی دقیقۀ بامداد چهارشنبۀ شما بخیر

پاسخ:
با سلام
در خصوص مطلب اول کاملا موافقم. من همیشه از بچگی انقدر خاطرات دارک مینویسم که خودمم رغبت ب خوندنم نمیاد و واقعا باید وسط طیف رو پیدا کنم که هنوز موفق نشدم.
در خصوص مطلب دوم وقتی میگم چرند یعنی واقعا چرند گمون نکنم یک روزی ک خسته از سرکار برگشتید و فکر کردید باید به وبلاگ تون سر بزنید مثلا بخواید مطلبی رو بخونید من باب مدح سوسیس بندری یا بستنی شکلاتی یا چه میدونم موی در غذا. واقعا بابت منتشر نکردن یه سری چیزها از من ممنون باید باشید. 😂
علی الحساب هفت و سی و دو دقیقه روز چهارشنبه شما به خیر 

هروقت ستاره اینجا روشن میشه فکر میکنم... کی فکرش رو می‌کرد از توی آخرین وبلاگ‌های به روز شده جواهر پیدا بشه؟

پاسخ:
جواهر رو من پیدا کردم که شمایی با این ادبیات دلنشین ✨😍❤️
۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۲۷ کوریون ‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌

زندگی مگر چیزی بیشتر از مدح سوسیس بندری یا موی توی غذاست؟ کسی که فکر میکند زندگی چیزی بیشتر از این هاست، دارد شلوغش میکند. چون ته دلش زورش گرفته که تمام زندگی‌اش حتی کمتر از این‌ها بوده :دی من سال‌ها این گوشه و آن گوشه نوشته ام. این سبک و آن سبک. در‌واقع حرف زدم؛ نوشتن که نمی‌شود اسمش را گذاشت. اتفاقاً تجربه جالبی که دارم این است که مثلاً یکی می‌آید می‌گوید سیزده سال پیش توی فلان وبلاگت یک متنی درباره واکس زدن کفش نوشته بودی. هر صبح جمعه که کفش‌ها را روی پادری واکس میزنم بدون استثناء یادت میافتم -این داستان واقعیست- خب این خوشحال کننده است. اینکه روایت شما از یک اتفاق پیش پاافتاده توی ذهن یک آدمی -هرآدمی- مانده باشد. یا از آن مهمتر اینکه یادتان نمیرود که فلان سال چه حسی دربارۀ واکس زدن کفشتان داشتید. سوسیس بندری را دوست داشتید یا نه؟ مویی که توی غذا افتاده قسمت کی شده یا یک چیزهای ساده‌ای مثل این ها. همه که قرار نیست از خواص و گرانمایگانِ جهان باشند. دنیا به آدم‌های معمولی به روایت های معمولی و زیستِ معمولی هم احتیاج دارد. اصلا خود این روایت گری یکجور کالت توی وبلاگ‌نویس هاست. حسابی چیز باکلاسیست. متافتامین است. تومنی سه شاهی فرق دارد با حبّ بی کلاس تریاک - یک مثالی زدم که با زمینۀ کاری شما هم همخوانی داشته باشد- بنظرم حساب و کتاب کردن ندارد. نظر دیگران هم آنقدرها اهمیتی ندارد. همه و هرچیزی را منتشر کنید؛ روایت عادی خودتان از عادی ترین چیزهای زندگی عادی خودتان. همین. آخرش این است که آدم میزند کل آرشیو را پاک میکند. بیشتر از اینکه نیست

والبته به همۀ خطوط بالا باید اضافه کنم که؛ فضولیش به من نیامده :))

 

پاسخ:
نفرمایید فضولی نبوده و نیست صرفا یک مشورت بود که خوشحالم ازتون گرفتم.
دنیا به آدم‌های معمولی به روایت های معمولی و زیستِ معمولی هم احتیاج دارد. این شاید مسیر فکری مو راجع به وبلاگم تغییر داده باشه. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی