حال همه ما خوب است...
حال همه ما خوب است.... ملالی نیست جز ملالِ جمعی که اندکْ جمعی بی ملال ساخته اند. اینجا بال های پرستو ها شکسته اند و در کوچه باغ های رویا مجال پرواز ندارند. شهر غبار آلوده است.
آخر سال پر بارانی بود؛ از ابرها خون میچکید؛ یادم هست دم دمای باریدن بود که آسمان روشن شد به شوق باران دست دراز کردم و خون از دستانم میچکید؛ آن رهگذر ترسیده بود اما آن دیگری گویا سال ها باران های خون آسا دیده بود.
بی رنگْ کمانی در آسمان بود که نوید هیچ چیز نمی داد.
بد بی رمقْ شهری شده... از آن روز همه به جان هم افتادیم که چه کسی ابر را بارانی کرد؟ چه کسی آب ها را خونی کرد؟ از حوالی غروب آن روز؛ نانمان خونی است؛ آبمان خونیست؛ لباس های تنمان خونیست
اشکی که از چشمانمان به راه می افتد خونیست.
این است که صف کشیده ایم از ریشه هایمان جدایمان کنند؛ بند ناف مان را ببُرند بلکه خون کمتری حداقل درونمان جوشیده شود؛ تا رها شویم از این خون بازی و در دیاری دیگر از نو زاده شویم.
دوباره برایت می نویسم... حال همه ما خوب است اما تو باور نکن.
مهااجرت؟
نفهمیدین چی شد باران خونی شد
و چرا رنگ رنگین کمان پرید